غمی از درونم می جوشد، یاد قبلترها افتاده ام. قبلترها منظورم دو سال پیش است. یاد بغضم. که نشکست هیچوقت. فرو خورده شد. با دنیایی بغض های دیگر که بعد از آن فرو خورده شدند. و دنیایی از بغض های قبلترها. همه فرو خورده شده. همه جمع شده در من. برای همین است این طور شکستنی شده ام.  فشار می آورند گاهی. حتا در خاب. حواسم هست نشکنند. بعدازظهر خابیده بودم. با غم خابیده بودم.  خسته بودم.  راه رفته بودم. قدم هایم را شمرده بودم. مهمانی ای رفته بودم که باید لبخند می زدم. کنار دریاچه رفته بودم. خانه بچگی هامان رفته بودم. توی همان زیرزمین. بابا بود. با خیلی های دیگر. رنگ ها همه سبز. من رفتم بالا. جولیو بود. هم را تنگ بغل کرده بودیم. موهایش را می کشیدم. گردنش را چنگ می زدم. ناخنهایم فرو می رفت در بدنش. قهقه می زدیم. هردومان. خنده فراموشم شده بود. آمدم بیرون. جولیو دستم را می کشید. همان دستی که دستبند سبز بسته بودم. رفتم زیرزمین.  رنگ ها قاطی می شدند. در چه فکری بودم. زمانی گذشته بود. خانمان نبود. بابا نبود. جولیو نبود. رنگ ها نبودند. من بودم. غم بود. بغض بود.